افسونگر 15(قسمت آخر)
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

 


- مت!!!
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
- چیه؟!!
- نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
- معلومه که نگفتم!
- اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ...
- پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
- خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟
- تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ...
دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:
- آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
- خوب؟!!
- هیچی دیگه ... آقا مثل ببر زخمی تشریف آوردن داخل دفتر و بی توجه به جیغ و دادای منشی بیچاره اومد توی اتاق من ... مراجع هم داشتم اون موقع!
- خوب؟
- خیلی رسمی از مراجعم خواست تنهامون بذاره ... بعد در اتاق رو کوبید به هم ... اومد طرف من و گفت:
- فقط بگو کجاست!!!
گفتم:
- کی؟!!!
می دونستم تو رو می خواد ... اما شانس آوردم هول نشدم و سوتی ندادم! وقتی قیافه متعجبم رو دید داد کشید:
- خودتو به اون راه نزن! می گم افسون کجاست؟!!!
خیلی خونسرد از پشت میزم اومدم بیرون ... رفتم به طرفش و گفتم:
- من باید از کجا بدونم؟ افسون یه روزی هم کلاس من بود فقط ...
یه دفعه یقه مو چسبید و گفت:
- شب آخری که من پیش افسون بودم با تو قرار داشت ... مطمئنم خودت بودی!!! بعد از اون شب افسون ناپدید شده! تو حتماً ازش خبر داری ...
سعی کردم خودمو نبازم و در حالی که تلاش می کردم دستاشو از یقه ام باز کنم گفتم:
- من از کجا باید بدونم؟!! اون پیش تو بود! ببین چه بلایی سرش آوردی که ولت کرده ...
بعدش هم چشمتون روز بد نبینه ... دست مبارک رو بردن بالا و این بلا رو سر چشم بدبخت من آوردن!
اینقدر لحنش با مزه بود که من و ربه کاه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده ... غرید:
- خنده هم داره! من چشمم شده اندازه نخود شما باید بخندین ... تازه وقتی هم می خواست از در اتاقم بره بیرون گفت فکر نکن می ذارمت به حال خودت! من مطمئنم تو از افسون من خبر داری ... پیداش می کنم.
پا روی پا انداختم و گفتم:
- باید ببخشید مت! چقدر بلا سرت اومد از دست من!
- بعدا باهات حساب می کنم ...
ربه کا مشتی توی بازوی متیو کوبید و گفت:
- کار خودتو بی ارزش نکن ... حالا هم صاف بشین بذار کارمو بکنم ... الان کبود تر می شه چشمت!
مت بدون حرف نشست و چشماشو بست ... واقعا عذاب وجدان داشتم! دنیل زده بود به سرش ...


بعد از چند لحظه سکوت متیو گفت:
- بهتره من یه مدت نیام اینجا ... ربه کا رو هم بیرون می بینم ... می ترسم بیفته دنبالم ...
- آره ... اینجوری بهتره ... هر چند من بیشتر شرمنده می شم ...
متیو و ربه کا همزمان گفتن:
- اَه !
با خنده دستمو بالا گرفتم و گفتم:
- تسلیمم ...
متیو دست ربه کا رو پس زد و گفت:
- کافیه! منجمد شدم ...
بعد چرخید سمت من و گفت:
- تصمیمت چیه؟ تا کی می خوای مخفی باشی؟!
- هدفم سه ماه بود ... اما الان تازه یک ماه گذشته!
- می ترسم کار بیخ پیدا کنه ...
- مثلاً چی؟
- مثلاً به پلیس گزارش کنه ... در اون صورت راحت پیدات می کنه چون اسمت توی شرکت ثبت شده ...
- خوب می گی چی کار کنم؟
- من نمی دونم ... اما می گم هر آن منتظر باش که سر و کله اش پیدا بشه!
- متیو من دیگه سر کار نمی یام ... استعفامو می نویسم ... برو بده به برادرت ...
- چی؟!!!
- بهترین کار همینه ... برای یکی دو ماه دیگه که اینجا بمونم پس انداز دارم ... بعدش هم که می رم پیش دنیل ...
- ترس من می دونی از چیه؟
- از چی؟
- که وقتی می ری پیشش باز اون تو رو رد کنه! اونوقت کل زندگیتون می شه ناز و نازکشی ...
همراه ربه کا خندیدیم و گفتم:
- اگه باز بخواد ناز کنه بر می گردم ایران ... برای همیشه!
- اوه اوه! پس باید هر طور شده راضیش کنیم ...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- از خداش هم باشه!
به دنبال این حرف راهی آشپزخونه نقلی سوئیت ربه کا شدم و گفتم:
- شام امشب با من ...
از بعد از اون شب دیگه سر کار هم نرفتم و اسمم از شرکت هم حذف شد ... هر از گاهی که با کرولاین حرف می زدم می فهمیدم دنیل چه حالی داره ... حتی یه شب باز مثل اون شبی که فرداش می خواست منو بفرسته ایران مست اومده بود خونه و کل وسایل اتاقم رو شکسته بود و داد کشیده بود از زندگی بیزاره! بیچاره کرولاین همون نصف شب به من زنگ زد! صداش می لرزید و پیدا بود داره سکته می کنه ... اون شب یه کم دلم به رحم اومد ... واقعا دنیل داشت عذاب می کشید ... اما بعد از اون شب همه چی به شکل عجیبی آروم شد ... دنیل دیگه خودشو توی اتاقش حبس نکرد ... غذاشو مثل گذشته می خورد ... با کسی تندی نمی کرد. اما دیگه به قول کرولاین هیچ کس لبخند رو روی لبهاش ندید ... شده بود آدم کوکی ... می رفت سر کار می یومد خونه ... غذا می خورد ... میخوابید ... همین و بس ...
من هم اینطرف دیگه داشتم عذاب می کشیدم ... هر شب تا نیمه شب به آسمون خیره می شدم و از خدا طلب صبر می کردم تا بتونم کارم رو تموم کنم ... اما بالاخره صبرم تموم شد ... هم دلتنگی و هم عذاب به خاطر عذاب کشیدن دنیل باعث شد دلم به رحم بیاد و تصمیم بگیرم قسمت آخر برنامه م رو خیلی زودتر از موعدش انجام بدم ... متیو و ربه کا حسابی استقبال کردن ... چون متیو هم از دست تعقیب و گریز های دنیل خسته شده بود ... ربه کا هم که زن بود و زن از جنس احساسه! دلش سوخته بود برای دنیل ... برای همین هم هر دو با شادی خواستن زودتر برگردم پیش دنیل ... اولین کاری که باید انجام می دادم تماس با کرولاین بود ... عادت داشتم بهش تک بزنم ... بعد خودش تماس می گرفت ... چون گوشیش دم دستش نبود ... تک زدم و نشستم منتظر ...


یک ساعت و نیم بعد بود که زنگ زد ... سریع جواب دادم:
- الو ...
- الو ... سلام خانوم ...
- سلام کرولاین ... چه خبر؟
- همه چیز آرومه خانوم ... آقا رفتن سر کار ... مثل قبل هستن ... هیچ تغییری نکردن ....
- الان وقت اجرای نقشه است کرولاین ... به زودی من بر می گردم ...
هیجان زده گفت:
- آه ! خیلی خوشحالم خانوم ... حالا ... حالا من باید چی کار کنم؟
- کرولاین ... برای دو روز دیگه ... یعنی روز دوشنبه ... بعد از اینکه دنیل از خونه خارج شد همه خدمتکار ها و به خصوص دایه رو از خونه بیرون می فرستی ...
- ولی خانوم! ممکنه به حرف من توجه نکنن ...
- توجه می کنن! به همه جز دایه بگو که من گفتم ... کسی از اخراج شدن نترسه چون وقتی که من برگردم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده ... باشه؟
- با دایه چی کار کنم پس؟
- یه جوری باید خواهر دایه رو وارد ماجرا کنی و ازش بخوای که دایه رو دعوت کنه ... حسم بهم می گه که اونم بهمون کمک می کنه!
- اگه نکرد چی؟!
- هیچی ... برنامه من خراب می شه! البته من بازم بر می گردم اما دیگه نمی تونم اون جوری که دلم می خواد وارد زندگی دنیل بشم ...
- باشه خانوم ... من همه تلاشم رو می کنم ...
- مرسی کرولاین ... منتظر خبرت هستم!
گوشی رو که قطع کردم چشمکی به ربه کا که منتظر به دهنم خیره شده بود زدم و گفتم:
- پاشو بریم ... باید بریم خرید ...
ربه کار از جا پرید و گفت:
- وای خدای من! پس بالاخره درست شد؟
- هنوز قعطی نیست ... اما احتمال قوی درست می شه ...
همراه ربه کا به بازار رفتم و برای خودم یه پیرهن از جنس تافته به رنگ آبی کاربنی خریدم ... قدش تقریبا تا سر زانوم بود و یقه بازی داشت ... خیلی بهم می یومد. بعد از اون چیزای دیگه ای که احتیاج داشتم رو هم خریدم و با هم به خونه برگشتیم ... حسابی استرس داشتم ... نمی دونستم دنی قراره باهام چطور برخورد کنه! نکنه بیرونم کنه! آه خدایا نه من دیگه حوصله ندارم ...
صبح روز دوشنبه بعد از تماس کرولاین همراه ربه کا از خونه خارج شدیم ... خونه خالی منتظر دستای هنرمند ما دو نفر و گروهی بود که قرار بود با خودمون راه بندازیم ...
***
لباسم رو پوشیده بودم ... موهام مرتب بود ... آرایش ملایمی داشتم ... چراغ های رو خاموش و چراغ های گردون که نور لایت کمرنگی داشتن رو روشن کردم ... همه دیزاین قشنگ امشب رو مدیون گروه طراحی بودم که ربه کا معرفی کرده بود. همه چیز آماده بود ... میکروفون رو توی دستم سبک سنگین کردم ... تلفن تک زد ... نگهبان بود ... سپرده بودم وقتی دنیل وارد شد تک بزنه ... همه رفته بودن فقط نگهبان مونده بود ... صدای قلبم رو به راحتی می شنیدم ... شروع کردم به شمردن ... دو دقیقه طول می کشید تا دنیل به عمارت برسه و از ماشینش پیاده بشه و وارد خونه بشه ... به زمان موعود که رسید استریو رو روشن کردم ... صدای آهنگ ملایم پخش شد ... آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به خوندن ... می خواستم وقتی وارد می شه اول از همه صدامو بشنوه ...
- تو تنهایی ، همین یعنی هنوزم خلوتت سرده
نگاه کن خلوت سردت ، چه جوری دلخوشم کرده!
نه دستی توی دستاته ، نه عکسی روی دیوارت
همین یعنی که من هستم ، هنوز تو خواب و بیدارت
تو تنهایی همین یعنی ، که چشمات دل نمی بازه
یه ردی دور انگشتت ، تو رو به گریه می اندازه ...
دنیل وارد شد ، صدای قدم هاش رو می شنیدم ... اما توی دیدم نبودم ... سعی کردم با قدرت بیشتر بخونم :
چه امیدی بهم می ده ، که سوت و کور و خاموشی
هنوز با پیرهنم هر شب ، تن تنهاتو می پوشی
تو تنهایی و تنهاییت ، به تنهاییم نفس می ده
همین یعنی که تقدیرت، تو رو یک روز پس می ده


دنیل با سرعت وارد سالن پذیرایی شد ... همون جا جلوی در خشکش زد ... چشماش گشاد شده بودن و دستش روی قلبش بود ... بغض به گلوم هجوم آورد! خدایا چقدر داغون بود ... بغضم رو فرو دادم و خوندم:
- چقدر شیرینه این احساس ، که تنهایی و غمگینی
چه شیرینی بی رحمی ، چه خودخواهی شیرین!
- دنبال دستای تو می گشتم ، وقتی هنوز اول دنیا بود
من از همون روز عاشقت بودم، وقتی خدا تنهای تنها بود ...
دنیل همونجا جلوی در سر خورد ... نشست روی زمین و چشماشو بست ... دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ... اشک ریختم و خوندم:
- دوس دارمت جای همه روزا ، که جای من پیش تو خالی بود
اندازه عمری که جای من ، میون آتیش تو خالی بود
به جای هر کی که نمی شناسم ، به جای هر کی که نمی بینم
دوس دارمت وقتی همه خوابن ، من پای تو بیدار می شینم
صدام می لرزید ... اما می خوندم ... شونه های دنیل هم می لرزید ... سرشو گذاشت روی پاش ...
- من پای تو هستیمو می ذارم ، من پای گریه های تو هستم
آروم بگیر من با تو آرومم ، آروم بذار دستاتو تو دستم
بهش نزدیک شدم و خوندم:
- من خط احساست رو می خونم ، حتی اگه چشماتو می بندی
حتی اگه چیزی نگی از درد ، حتی اگه یک ریز می خندی
دنیل چشماشو باز کرد ، از جا بلند شد ، پاهاش می لرزید ، چون تعادل نداشت ، اومد به طرفم:
چشمامو تو خوابم نمی بندم ، تا پیش چشمام بیشتر باشی
من با نفس های تو درگیرم ، می خوام به من نزدیک تر باشی
( شعر تنهایی و شعر دوس دارمت از کتاب مریضم کرده تنهایی سروده حدیث دهقان )
دنیل جلوی روم ایستاد ... توی نگاهش عشق و جنون مخلوط شده بود ... میکروفون رو پایین آوردم و آروم گفتم:
- دنیل ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتم به شدت به سمت راست پرتاب شد، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و با بهت به دنیل خیره شدم ... چونه اش می لرزید ... چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا بغضم رو قورت بدم و دیگه گریه نکنم ... سرمو چند بار تکون دادم و راه افتادم سمت در ... هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که مچ دستم رو از پشت گرفت و منو کشید توی بغلش ... نفسای داغش می خوردن توی گردنم ... باز اشکم سرازیر شد ... کنار گوشم گفت:
- کجا بودی؟! کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ افسون ... چرا اینکارو با من کردی؟
فقط با بغض نالیدم:
- دنیل ...
- نگفتی دنیل بی تو می میره؟ چرا منو بی خبر گذاشتی؟ خوب اگه نمی خواستی منو ببینی بهم می گفتی من دیگه نمی یومدم توی اون آپارتمان ... من که بهت گفتم اگه نخوای دیگه منو نمی بینی! دیگه فرار برای چی؟ چرا خواستی حسرت به دلم بذاری؟!
فین فین کردم و گفتم:
- حقت بود ... کم اذیتم کردی؟ من شش ماه از تو بی خبر بودم ، اما تو از من خبر می گرفتی، خواستم همون بلا رو سرت بیارم ...
منو چرخوند سمت خودش ... با عطش زل زد توی چشمام و گفت:
- وقتی گمت کردم روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم که چرا اونقدر نگات نکردم که سیراب بشم؟!! دوست داشتم پیدات کنم و روزها بشینم تماشات کنم ... اما حالا می فهمم من برای دیدن تو سیر نمی شم! هیچ وقت ... افسون صدام کن! بذار باور کنم اینجایی ...
اینا رو می گفت و دیوونه وار روی صورتم دست می کشید تا از واقعی بودم مطمئن بشه، گفتم:
- دنیل ...


- جانم! افسون ... دیگه نمی ذارم پاتو از این خونه بذاری بیرون ... می دونی شب تولدم چقدر منتظرت شدم! می دونی وقتی نیومدی بیچاره شدم؟ زنگ زدم گوشیت خاموش بود ... شبانه اومدم دم آپارتمانت اما نبودی ... وسایلت هم نبود ... تولدم رو زهرمارم کردی ... خیلی بی انصافی ... من شب تولد تو ازت خواستگاری کردم و تو شب تولد من منو محکوم به جدایی کردی ...
حالا که حس می کردم همه چی درست شده و جدایی ها تموم شد دوست داشتم بخندم ... پس خندیدم و گفتم:
- هزار بار هم که بگی من می گم حقته!!
با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... هیجان زده جیغ کشید ... شروع کرد به چرخیدن و گفت:
- ای شیطون نشونت می دم!
جیغ کشیدم:
- بسه دنیل! وایسا ... الان حالم به هم می خوره!
ولی دنیل با قهقهه می چرخید و حاضر نبود منو زمین بذاره .... ناگهانی گفتم:
- من حامله ام دنی ... الان حالم بد می شه! بذارم روی زمین ...
یه دفعه دنیل ایستاد ... همه اعضای صورتش تو حالت بهت خشک شده بود ... چشماش ، لباش حتی فکر کنم نفس هم نمی کشید ... ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سکته نکنی ... منو بذار زمین ...
دنیل بی حرف منو گذاشت زمین ... خواستم برم سمت اون قسمتی که روی زمین شمع چیده بودم ... ولی دستمو گرفت و گفت:
- افسون ...
داشتم از زور خنده می ترکیدم ... برگشتم و گفتم:
- هان چیه؟ اینقدر تعجب نداره که! اونشب بهت گفتم بی احتیاطی کردی ... نتیجه اش همین شد ... هر چند واسه تو خیلی هم به موقع بود ... دیگه باید بابا می شدی!
قیافه دنیل لحظه به لحظه گرفته تر می شد نمی دونم چرا! مگه نباید خوشحال می شد؟ نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و با دلخوری گفتم:
- اینقدر هیجان زده نشو تو رو خدا! شرمنده ام می کنی! حالا خوبه واقعاً حامله نیستم ... وگرنه می رفتم از دست این قیافه تو سقطش می کردم ...
اینو گفتم و با قهر رومو برگردوندم ... اومد کنارم ... چونه مو چرخوند و گفت:
- افسون ... به من نگاه کن ...
- نمی خوام!
- عزیز دلم ... راستشو بگو ... برام خیلی مهمه ...
دستشو گذاشت روی شکمم و گفت:
- تو بارداری؟!
- مگه برات مهمه!
- افسون جواب منو بده ..


- نخیر نیستم ... فقط خواستم منو بذاری روی زمین چون کم مونده بود بالا بیارم روی سرت ...
منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- عزیزم ... باور کن من از خدامه از تو بچه داشته باشم! از منتهای آرزوی هر مردیه که بچه اش از عشقش باشه ...
- از هیجانت کاملا مشخص بود!
- من فقط شوکه شدم و ناراحت ... داشتم به این فکر می کردم تو با این وضعیتت توی این مدت چه کشیدی!!! فکر کردم کاش بیشتر دنبالت گشته بودم ... هر چند که من شهر رو زیر و رو کردم!
لبخند زدم و گفتم:
- خوب حالا! ایندفعه رو می بخشمت! ولی اگه جدی باردار شدم به تلافی این دفعه باید دور تا دور حیاط خونه بدوی و صدای سرخپوست ها رو از خودت در بیاری !
خندید و گفت:
- چشم عزیزم ...
اومدم از آغوشش بیرون ... دستشو کشیدم و گفتم:
- حالا بریم به بقیه جشنمون برسیم ...
دوتایی کنار هم روی زمین نشستیم ... خیلی حرف داشتیم که برای هم بزنیم ... خیلی زیاد!
دو ساعتی گذشته بود ... دهنم کف کرده بود حسابی ... دنیل داشت برام یه شعری رو می خوند ... سرم روی پاش بود و به صداش گوش می کردم ... دستاش آروم بین موهام کشیده می شد ...
- صورتت خیسه همین کافیه که زیر و رو شه همه احساسم
طاقتم خیلیه ، خیلی اما روز گریه های تو حساسم
نفسی برام نفس می کشمت ، تو که چشماتو رو من می بندی
من تو دست تو بلاتکلیفم ، چی شنیدی که ازم دل کندی؟
چی از این خسته تو گوشت خوندن؟ تو از این شکسته چی فهمیدی؟
که نگاهت روی من سنگینه، چی ازم دیدی؟ ازم چی دیدی؟
من محاله از تو دست بردارم ، بذار با تو باشم و اذیت شم
همه عمرمو تنها موندم ، که به تنهایی تو دعوت شم
بیا وقتی نگرانت می شم، مث آبی روی آتیشم باش
نگرانتم تو که می دونی ، قبل تاریکی شب پیشم باش
( شعر «نفسی برام» از همون کتاب و همون شاعر )
دستمو بردم لای موهام و انگشتای دنیل رو گرفتم ... آوردم روی صورتم و بوسیدم ... دنیل خم شد روی صورتم و آروم پیشونیم رو بوسید ... زمزمه کردم:
- می یای بازی؟
لبخند زد و گفت:
- بطری بازی؟
نشستم سر جام مشتی توی کتفش کوبیدم و گفتم:
- نخیر ...
- پس چی؟
- جرئت و حقیقت ..
صورتش باز شد و گفت:
- موافقم ...


چهارزانو نشستم ... اونم چهار زانو نشست جلوم ... بوی شمع ها و نور کم سالن هنوزم فضا رو برامون شاعرانه نگه داشته بود ... گفتم:
- تو می گی یا من بگم؟
با لبخند گفت:
- اول تو ...
کمی فکر کردم و گفتم:
- حقیقت ... اگه یه روز نباشم چی کار می کنی؟ ازدواج می کنی؟
با اخم گفت:
- کجا باشی که نباشی؟
- جواب بده!
با جدیت گفتم:
- غیر از تو هیچ زنی رو توی این خونه و توی قلبم راه نمی دم ...
خندیدم و گفتم:
- حالا نوبت توئه ...
کمی فکر کرد و گفت:
- حقیقت ... تا حالا چند بار عاشق شدی ؟
اینبار من اخم کردم و گفتم:
- خوب معلومه یه بار!
سرشو تکون داد و گفت:
- می دونستم ولی وقتی می گی بیشتر لذت می برم ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- جرئت! بلند می شی همین الان می پری توی استخر وسط حیاط! به خاطر اینکه حس کردم هنوز به من شک داری ...
خندید و گفت:
- ندارم افســـــون! باور کن فقط می خواستم از دهنت بشنوم ...
- به من ربطی نداره باید بپری ...
از جا بلند شد و گفت:
- باشه ... بیا بریم ...
دوتایی رفتیم توی حیاط ... هوا هنوز هم سرد بود ... مسلما پریدنش همراه با یه سرماخوردگی سفت و سخت بود ... اما می خواستم ببینم می پره یا نه! لب استخر ایستاد ... ساعتش رو باز کرد و گفت:
- این پیش تو باشه ...
ساعتش رو گرفتم و با چشمک گفتم:
- شنا خوش بگذره عزیزم ...
خندید و گفت:
- خدایا زن ما رو باش! نکشی منو خیلی شانس آوردم ...
کتش رو هم در اورد انداخت لب استخر و با یه شیرجه پرید ... نفس تو سینه اش حبس شد ... خیلی بدجنس بودم ... نشستم لب استخر و گفتم:
- دیوونه! نمی پریدی هم اتفاقی نمی افتاد ...
خودشو رسوند لب استخر ... همونجا که من نشسته بود ... آب های توی دهنش رو خارج کرد و همینطور که می لرزید گفت:
- امشب اینقدر خوشحالم که اگه بگی لخت برو تو خیابون هم می رم ...
غش غش خندیدم ... محو خنده هام شد و بدون اینکه لبخند بزنه گفت:
- حقیقت ... دوستم داری؟!
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:
- عاشقتم!
لبخند نشست کنج لبش ، لبمو گزیدم و گفتم:
- حقیقت ... چقدر دوستم داری؟!!
- دیوونه وار ... اونقدر که دیگه دارم از شدتش می ترسم ...
هیچ کدوم نمی خندیدم ... با اخم توی صورت هم خیره شده بودیم ... گفت:
- جرئت ... منو ببوس!
ازخود بیخود خم شدم روی صورتش که ببوسمش ... اما همین که لبهامون به هم چسبید تعادلم رو از دست دادم و افتادم توی استخر ...
صدای قهقهه هر دو نفرمون باغ رو پر کرده بود ... خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- بریم بیرون زنگ بزنیم امیر عرشیا ... باید همه شون بیان ... اینبار دیگه نمی خوام تعلل کنم ...
با خوشحالی منو کشید توی بغلش. عین یه بچه بردم از استخر بیرون و گفت:
- می خوام همه رو خبر دار کنم ... همه رو دعوت می کنم! حتی جیمز ... حتی ادوارد و دوروثی و شوهرش ... حتی اون دوستت که از من کتک خورد ...
- کل دنیا رو خبر می کنیم ... دنی! همه رو ...
همینطور که خیس آب بودیم دست انداخت دور گردنم و گفت:
- باشه ... ولی همه این کار ها رو از فردا شروع می کنیم ... امشب باهات کار دارم ...
خندیدم ... با صدای بلند ... هر دو دوشادوش هم وارد خونه شدیم ... بدبختی ها رفته و خوشبختی داشت بهمون لبخند می زد ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت پانزدهم , ,
:: بازدید از این مطلب : 936
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 دی 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: